"دزد (قسمت اول)"
"نویسنده: ناصر زراعتى"
دزد را اول هادی ـ پسر عزیز خانوم دیده بود .
ساعت سه و نیم بعد از نصفه شب بود. از خواب بیدار شدم، رفتم دس به آب، داشتم بر می گشتم برم دوباه بخوابم. با خودم گفتم برم یه نیگایی به ماشینه بندازم.
هادی پیکان جوانان قرمز رنگ مدل پنجاه و پنجش را تازگی ها خریده و حسابی بهش می رسد. اتاق و شیشه های پیکان همیشه برق می زند. شب ها آن را جلو پنجره خانه شان تو کوچه شش متری معصومی بغل دیوار پارک می کند، با آنکه برایش هم سویچ مخفی گذاشته و هم دزدگیر، باز هم محض احتیاط، فرمانش را به میله صندلی جلو، با زنجیر کلفتی قفل می کند. پخش صوت کشویی اش را هم هر شب در می آورد و نمی گذارد تو ماشین بماند.
در حیاطو که وا کردم دیدمش، رو صندلی جلو ب. ام. و. اکبرآقا چمباتمه زده بود. در ب. ام. و. واز بود اولش فکر کردم خود اکبر آقاست. اصلاً متوجه صدای واز شدن در حیاط نشد. تو تاریکی نیگا کردم. خواستم بگم. سام علیک، اکبر آقا، چیکار می کنی؟ که یهو چشمم افتاد به کله طاسش، شصتم خبردار شد که یارو دزده. داشت با پیچ گوشتی همچین تند و فرز، پخش صوتو واز می کرد. شیشه بغل دستو شیکونده بود و درو واکرده بود. با خودم گفتم: چیکار کنم؟ اگه هم الان داد بزنم ملتو خبر کنم متوجه می شه و ممکنه در ره. یواش رفتم طرف ب. ام. و. دیدم یه جفت دمپایی رو زمینه. هه، هه... دمپایی هاشو درآورده بود. رفتم جلوتر و یهو درو محکم بستم و هوار کشیدم: آی دزد....آی دزد.....
اکبر ـ پسر حاجی اسداللهی ـ صاحب ب. ام. و. اولین کسی بود صدای هادی را شنیده بود و از خواب پریده بود.
رو پشت بوم خوابیده بودم، درست بالا سر ب. ام. و. که یهو با صدای آی دزد... آی دزد.... از جام پریدم. گفتم: ای دل غافل دیدی ب. ام. و. رو بردن!
اکبر آقا کارمند بانک اعتبارات است. دو سالی می شود که ـ بعد از فروختن ژیانش ـ این ب. ام. و. شیری رنگ 2002 دو در را خریده. این تنها ب. ام. و. کوچه معصومی است. هر چند مدل پایین است، اما هم صاحب های قبلی و هم اکبر آقا آن را خوب نگه داشته اند و «تمیز تمیز» مانده. دیشب ـ در تمام طول این دو سال ـ اولین بار بوده که اکبر آقا یادش رفته ترمز و کلاج را قفل کند. آخرهای شب با حاج آقا و حاج خانوم و زن و بچه چهار پنج ماهه اش، از خانه عمه خانوم بر می گردند بچه خواب بوده و اکبر آقا مجبور می شود بچه را خودش بغل کند و همان طور بچه بغل، در ب. ام. و. را قفل می کند.
گفتم دیدی پسر؟ یه امشب ترمز و کلاجو قفل نکرده ها! همون طور با شورت و عرقگیر پریدم لب پشت بوم و پایین، تو کوچه رو نیگا کردم. دیدم هادی خان محکم در جلو ب. ام. و. رو رو گرفته و دو دستی داره فشار می ده و داد می زنه آی دزد .... ای دزد....منم بنا کردم داد زدن: آی دزد..... آی دزد......
حاجی اسداللهی که تو حیاط، با حاج خانوم روی تختخواب چوبی می خوابند از صدای داد و فریاد اکبر آقا از خواب می پرد.
یکهو پریدم از جام. تند دویدم دمپایی هامو پا کردم و داشتم می رفتم دم در که یادم افتاد با عرق گیر صورت خوشی نداره برم بیرون. برگشتم تند کتمو که همون دیشب ـ بعد برگشتن از مهمونی تو حیاط در آورده بودم و انداخته بودم رو صندلی ور داشتم و تنم کردم. مادر اکبر از خواب پرید و پرسید چی شده؟ کجا داری میری این وقت شب؟ همون طور که می دویدم طرف در حیاط داد زدم آی دزد ... آی دزد.... درو واکردم و دویدم توی کوچه:
عزیز خانوم با صدای هادی از خواب پریده بود و شوهرش میرآقا را از خواب بیدار کرده بود.
وا....خواب بودم ها... یهویی دیدم هادی داره داد میزنه. گفتم نکنه خواب می بینم؟ یا بازم هادی تو خواب داد و بیداد راه انداخته. اما دیدم نه مث اینکه صداش از تو کوچه میاد آقارو تکون دادم و گفتم پاشو اقا... هادی مونه ....بعدش پریدم چادرمو انداختم سرم و دویدم تو کوچه .....
هادی تعریف می کند:
یارو دزده تا دید من درو بستم و داد زدم آی دزد... آی دزد... از جاش پرید پخش صوتو که تازه وا کرده بود، انداخت کف ماشین و پرید طرف در، اما من درو سفت گرفته بودم. دزده که دید نمی تونه و زورش نمی رسه در رو واکنه، شروع کرد به التماس که: تو رو خدا، جون مادرت بذار برم....اما من همین جور داد می زدم، آی دزد... آی دزد....بعدش دزده، خواست با پیچ گوشتی بزنه تو سر و صورتم که سرمو دزدیدم. دوباره حمله کرد. یه مشت خوابوندم تو چونه اش. اونم پیچ گوشتی را ول داد طرفم، جا خالی دادم، نوک پیچ گوشتی گرفت به شونه م. ایناهاش پوست شونه مو برده، نیگا! منم درو ول کردم. دزده درو وا کرد و پرید بیرون و رفت طرف پایین کوچه. منم دنبالش.
اکبر که زنش از خواب پریده بود و تو رختخواب از ترس داشته می لرزیده، تند زیر شلواری اش را می پوشد و پیرهنش را تن می کند و بی آنکه دکمه هایش را ببندد دوباره می آید سر پشت بام.
دیدم دزده در ماشینو واکرد و هادی خانو پرت کرده اونور کوچه و خودش رفت طرف پایین کوچه. خواستم از رو پشت بوم بپرم رو گردنش که دیدم حاج آقامون در خونه رو واکرد و دوید بیرون.....
حاجی اسداللهی می گوید:
درو که واکردم دیدم هادی خان پرت شد وسط کوچه و یارو دزده دوید طرف من. پریدم جلو بگیرمش، دیدم بکهو برگشت دوباره طرف ب. ام. و.
عزیز خانوم می گوید:
وای خداجون ....همچین زد تخت سینه هادی که طفلک پنج متر پرت شد اون ور رو زمین. من بنا کردن جیغ کشیدن ....دزده دوید طرف پایین کوچه که حاج اسداللهی از خونه شون در اومد. دزده تا حاج آقا رو دید، برگشت دوباره طرف ماشین اکبرآقا.
هادی می گوید:
داشتم می گرفتمش ها... یهو جا خالی داد و برگشت طرف ب. ام. و. یهو مادرمو دیدم. داد زدم ننه، ننه، برگرد برو خونه، ممکنه بزنتت ...مادرم شروع کرد داد زدن. خودم دویدم دنبال یارو. دیدم رفت دمپایی هاشو از جلو در ب. ام. و. ورداشت و دوباره برگشت و دوید و از دستم رفت.
اکبر می گوید:
دیدم الانه که بزنه حاج آقا مونو پرت کنه وسط کوچه. خواستم بپرم رو سرش، یهو چشمم افتاد به یه پاره آجر رو پشت بوم که خانوم صبا می ذاره رو رختخواب که باد نبره، پاره آجرو ورداشتم و پرت کردم رو سرش.....
حاجی اسداللهی می گوید:
دیم برگشت از جلو ماشین یه چیزی ورداشت و گذاشت زیر بغلش و دوباره دوید طرف من. هادی خان داشت از جایش بلند می شد، یارو لامسب همچین داشت می دوید که دیدم اگه بخوام جلوش وایسم، ممکنه بزنه پرتم کنه اون ور . دیدم یکهو یک چیزی خورد تو سرش و پهن شد رو زمین.
ادامه دارد!